بلوچ الف

بلوچستان سرزمین مهر دیار یکرنگی و پر رنگی

هانی و شیخ مرید

هانی و شیخ مرید

از قدیم الایام در بلوچستان مرسوم بوده است که دختران و پسران از سنین کودکی یا خردسالی نامزد یگدیگر می شوند. چه بسا اتفاق می افتد که بدین منظور ناف دختری را برای پسری می برند. د راین ارتباط حتی اصطلاحی در بلوچستان هست که گفته می شود(( ناف فلان دختر را برای فلان پسر بریده اند.)) دختر و پسری که بدین صورت در سنین کودکی نامزد شوند، نمی توانند در سن بلوغ همسر دیگری انتخاب کنند.

مطابق این رسم هانی دختر مَندو از کودکی نامزد شیخ مرید پسر شیخ مبارک است . مندو که به او مندوست هم گفته شده ،در زمان حکومت میر چاکر خان فرماندار ایالت کلات در بلوچستان شرقی بوده است.وقتی شیخ مرید به سن بلوغ می رسد جوانی است برومند و از تمام جوانان زمان خود نیرومند تر- به حدی نیرومند که از کمان او ،از فرط سنگینی ، جز خودش کس دیگری قادر به رها کردن تیر نیست. هانی نیز در سن بلوغ ، چه از لحاظ وجاهت و چه آشنایی به امور خانه داری، بین دختران طوایف بلوچ زمان خود سرآمد و یکتا است.

شیخ مرید که مطابق رسومات بلوچی ، به علت نامزدی با هانی حق هم بازی شدن با او را در سنین کودکی ندارد با آگاهی از زیبایی محسنات اخلاقی شیفته و فریفته ی او می شود. اما قبل از این که این دو با هم ازدواج کنند میر چاکر خان که پس از فوت پدرش شَیهَک سرداری طائفه رند را به عهده دارد ، با دیدن هانی و با وجود اطلاع قبلی از نامزدی هانی و شیخ مرید ،به او دل می بازد. ولی با توجه به این که گسستن نامزدی این دو امکان پذیر نیست، از این رو در صدد چاره اندیشی و حیله گری بر آمده نقشه ای که می تواند هدف او را تحقق بخشد طرح ریزی می کند. این نقشه بهره گیری از قول بلوچی است در یکی از مجالس بزم که همه سران طائفه و شیخ مرید حضور دارند، میر چاکر خان از حاضرین می خواهد به میمنت این مجلس با شکوه هر یک از آنها قولی بلوچی ادا کنند.

در این زمینه خود او پیش قدم شده دو قول بلوچی اظهار می دارد: یکی این که هیچ کس در جنگ پشت او را نخواهد دید و دیگر اینکه به هیچ کس وبه هیچ عنوان دروغ نخواهد گفت. دیگران نیز هر کدام به نوبت قول های ذیل را ادا می کنند. قول هیبتان فرزند بیبگر:هرگاه شتری وارد  گله شتران من شود ، آن شتر را از آن هر کس باشد،تصاحب خواهم کرد. قول جارو فرزند جَلَب : هر کس دستش به محاسن من برسد ، او را زنده نخواهم گذاشت. و بالا خره قول شیخ مرید: صبح پنجشنبه پس از نماز فجر ، هر کس
چیزی از من بخواهد بدون تامل به او خواهم بخشید.

پس از اتمام مجلس ، میر چاکر خان با خوشحالی فراوان درصدد انجام نقشه ی از قبل طراحی شده ی خود، برمی آید. بدین منظوریکی از بهترین ناقه های خود را به گله ی هیبتان رها می کند و او را از دست می دهد.

جاڑو سر تنها کودک خود را ، به علت اینکه به محاسنش دست برده از تن جدا می کند؛ بدون آنکه به توطئه ی میرچاکر واقف باشد. صبح پنج شنبه پس از نماز فجر ، میرچاکر عده ای لانگو را که طائفه ای از نوازندگان وخوانندگان در بلوچستان به شمار
می آیند به مسجد نزد شیخ مرید می فرستد تا از او بخواهند که هانی را بعنوان خلعت به آنها ببخشد ( تا آنرا به عقد میر چاکر درآورند ( .

شیخ مرید به آنان پیشنهاد میکند که بجای هانی حاضر است هر خواسته آنها را اجابت میکند ، از بخشیدن شمشیر مرصع خویش تا اسب بادپای خویش ؛ از انگشتر عقیق دستش تا حتی لباس تنش را . اما نوازندگان دوره گرد از پذیرفتن هر هدیه اجتناب نموده و وی و پدرش را که فردی مورد احترام عامه بوده است ، به طعنه و تمسخر میگیرند ...

شیخ مرید گر چه به توطئه میرچاکر خان مظنون بوده است مع الهذا به علت قول بلوچی که داده است، ناگریز با تقاضای آنان موافقت می کند. ولی پس از این موافقت هوش و حواس و سلامت خود را از دست میدهد و جنون به روی می آورد ...

هانی گرچه به عقد میر چاکر خان درمی‌آید، اما آنچنان گرفتار عشق شیخ مرید است که در تمام عمر خود پیوسته لباس سیاه می پوشد، هیچ گاه آرایش نمی کند، از مقاربت با میرچاکرخان امتناع می ورزد و همچنان باکره می ماند. همه ی مساعی میرچاکر از قبیل
اهدای البسه گرانقیمت، زیورآلات طلا و جواهرات به منظور رام کردن هانی بلااثر میماند:

دل کوتلی چیزے نه انت
آس په تپنگ کـُشت ءَ نه بیت 
مهر په بها گِپت ءَ نه بیت

((  دل چیزی نیست که بتوان آنرا مهار کرد و هرجا مانند شتر آنرا هدایت نمود. آتش را نمیتوان با تفنگ و قهر خاموش کرد ، عشق را نمی توان به بهای سیم و زر خرید  )) .

در این میان روز به روز جنون شیخ مرید شدت میابد وبلا خره به مسلک درویشی می پیوندد و سپس به مکه عزیمت ودرآنجا بیش از 30سال اقامت می کند . شیخ مرید، پس از این مدت طولانی ، همراه گروهی از زوار مکه و درویشان به شهر و دیار خویش بر می گردد( در طول این سال ها ،میرچاکرخان چشم از جهان فروبسته است.) هیچ یک از اهالی او را نمی شناسد، تا اینکه در یک مسابقه تیروکمان ، شیخ مرید از کمان مخصوص خود که اهالی شهر به عنوان یاد بودی از او در معرض نمایش گذارده اند و به علت فرط سنگینی هیچ فردی جز او قادر به پرتاب تیر از آن نیست ، به سهولت تیری رهامی کند ...

صدای پرتاب تیر به گوش هانی و به گفته ای به گوش پدر و مادر شیخ مرید که هنوز در قید حیات هستند می رسد و آنها را متوجه ورود او به شهر می کند. اما قبل از اینکه بتوانند او را ببینند ، شیخ مرید شهر را ترک می گوید و پس از آن هیچ خبر و اثری از خود به جا نمی گذارد.

داستان شیخ مرید وهانی از رویدادهایی است که در نیمه دوم دهم هجری قمری اتفاق افتاده است و حماسه آن تا هم اکنون قلبهای مردم بلوچ را مالامال از جوانمردی ، و پایبندی به اقوال و روایات حسنه خویش مینماید                                                                                                                        

  ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۱۲ ۵ دیدگاه   ۳
علیــ ـرضا

وزڹ خوشبختی مڹ

زندڪَی رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم مڹ هر چہ ڪہ هست

مڹ بہ اندازه ایڹ سهم نمی‌اندیشم.

وزڹ خوشبختی مڹ،

وزڹ رضایتمندے است.‌

شاید ایڹ راز،‌ هماڹ رمز ڪنار آمدڹ و

سازش باتقدیر است

#سهراب_سپهرى

  ۰۶ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۲ ۶ دیدگاه   ۲
علیــ ـرضا

اولین بوسه از لب هایش

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت / صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت . . .



عید سعید فطر بر شما مبارک باد


  ۰۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۰۶ ۱۰ دیدگاه   ۳
علیــ ـرضا

سرباز

🍀گل تره روستای ششگیم سرباز

  ۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۳۳ ۶ دیدگاه   ۶
علیــ ـرضا

پایان کار


موهای سفیدشان را که می بینی، 

دلت از غم پر می شود. 

می دانی که زمان خواهد گذشت و تو نیز روزی، 

سفیدی موها را تجربه می کنی و 

دست هایت چروک و سوی چشمانت به ضعف می گراید. 

پشت تو نیز روزی خمیده می شود. 

دست هایت می لرزد و زیبایی چشم گیرت زیر موج چروک های صورتت جمع می شود. 

تو هم روزی مادربزرگ و پدربزرگ می شوی. چشم به در می دوزی که شاید کسی بیاید و تمام لحظات تنهایی ات را پر کند

پایان_کار .

  ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۶ ۸ دیدگاه   ۶
علیــ ـرضا