خدای من
.
گفتم : خدای من 🙏
.
دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پُر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا ...
.
بر شانه های صبورت بگذارم
.
آرام برایت بگویم و بِگِرْیَم
.
در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
.
گفت : عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی...
.
که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی
.
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تواینگونه هستی …
.
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ...
.
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
.
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بِگِرْیَم ؟
.
گفت : عزیز تر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید ، عروج می کند ...
.
اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم ...
.
از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ...
.
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
.
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشت
.
گفت : بارها صدایت کردم ...
.
آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ...
.
تو هرگز گوش نکردی
.
و ...
.
آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز تر از هر چه هست از این راه نرو ...
.
نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.
.
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
.
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ...
.
چیزی نگفتی ...
.
پناهت دادم تا صدایم کنی ...
.
چیزی نگفتی ...
.
بارها گل برایت فرستادم ...
.
کلامی نگفتی ...
.
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی ...
.
آخر تو بنده ی من بودی ...
.
چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی .
.
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نَراندی ؟
.
گفت : اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ...
.
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ...
.
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی ...
.
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
.
گفتم : مهربانترین خدا ، دوست_دارمت …
.
گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت…
.
.
.
دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
.
وقتی محبت کردم و تنها شدم
.
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم
.
دانستم که باید تنها شد و تنها ماند تا ...
.
خدا
.
را فهمید …
.
.
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃
۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۶