دختر ترشیده ای تا صبح خفت
صبح خوابش را به مادر بازگفت:
"خواب دیدم خانه نورانی شده
کوچه سرتاسر چراغانی شده
شربت و شیرینی و گل داشتیم
زیر ابروهای خود برداشتیم!
سفره عقد و نبات و خنچه بود
صورتم خوشگل تر از یک غنچه بود
در لباسی توری و گلدار و ناز
آستین، ُپرچین و گردن، باز..".

باز
مادرش زد بر سر او، تند گفت:
" ول کن این الفاظ نامربوط و مفت!
وصف اندام و سر و وضعت نگو
نیست این جا جای هر راز مگو!
جای طنز و شوخی است این جا عزیز!
آبروی شعر طنزش را نریز!
الغرض! آخر چه شد؟ این را بگو
ول کن این وصف تمام و مو به مو(!
دخترک وا رفت اما جا نزد
گفت: " آره! می گفتم.)..خب قافیه نیومد چی کار کنم؟!(
در کنارم یک جوان قد بلند!
خوش قیافه، زلف ها مثل کمند!
البته از من که خوشگل تر نبود!
با کت و شلوار طوسی کبود
دست در دستان هم توی اتاق
از شرار عشق هر دو داغ داغ"(!)
مادرش یک بار دیگر اخم کرد
دخترک فهمید و رویش گشت زرد(
" الغرض من یافتم یک شوهری
جفت خوبی، هم نفس، یک همسری"
گفت مادر: "دختر زیبای من!
ای سی و شش سال تو همپای من!
آن چه دیدی خواب خوش بود و پرید
کاش می شد شوهر از دکان خرید!

دختر ترشیده اما هست، هست
مثل تو صدهاهزاران دختر است
چشمشان از صبح تا شب بر در است
آه! اما نیست یک اسب سفید
ْ شاهزاده؟ کو؟ کجا؟ اصلا که دید؟!
صبر کن شاید بیاید، غم مخور!
لااقل هر ساعت و هر دم مخور

ٍ

طنز فقط خخخخ