واژه ای برای سرودنت نیافتم
آخر واژه ها هم با دیدنت خودشان را گم کرده اند!
متن از دوست عزیزم وحید
از دور می آمدم گرما و حرارتش را حس میکردم حرارتی که در تمام روزنه های پوستی ام نفوذ کرده و مرا به سجده ی خود دراورده....تک درختانی عظیم ک فقط خدا حوصله ی درست کردنشان را دارد.. بویش را استشمام میکنم بوی خون گرمی مردم بلوچستان و بوی تمام غذا های لذیذی ک ادمی را مدهوش میکند...آری اینجا بلوچستان است با مردمانی خونگرم و مهربان ....پیرمرد تنهای سالخورده ایی را در زیر نخلی عظیم دیدم ک انگار تمام لذت زندگی اش در پیچیدن همین یک (سُند ) خلاصه شده است...کمی آن طرف تر بچه های پا برهنه با یک توپ پلاستیکه چند لایه ای را دیدم که در لا ب لای سنگ های نوک تیز بازی می کنند...گویی هیچ کس و چیز مانع رسیدن به هدفشان نمی شوند... کمی آن طرف تر خودم را دیدم که در حال سجده کردن خداوند بودم... از خدا بابت خلق بلوچستان سپاسگذارم....
مردم دست دوس دختراشونو میگیرن و عکس میزارن ما دستمونو توی دست کسی میزاریم ک واسه ما سوخت و چروک شد دستی ک با کشیدنش رو سر مون آروم میشدیم دستی ک رو زخمامون اگ میزاشت اروم میشدن اره عزیزم این دست حرمت داره حتی درد و ناراحتیم بهش احترام میزارن و واسه خاطرش آروم میشن اره حاجی عشق ما مادر ماست ما افتخارمونو دست مادرمونو بگیریم عشق یعنی مادر 💖❤️حالا شما هرچی میخای بگو😏😏دوستت دارم مامان جان 💖❤️خدایا از عمر و سلامتی من بگیر بده ب مادرم خییییلی دوستت دارم 💖❤️