مدت زمان: 50 ثانیه
جای بسیار بکری بود. نه برق بود.
نه راه، و این دختر زیبا و بازیگوش هنوز یکسالش هم تمام نشده بود.
ده ماهش بود این فرشته . بچه های شهر اما فقط هاله ای از بچه اند.
حتی در ده سالگی. نه می دانند خاک بازی چیست. نه از حیوانات جز در قفس باغ وحش و سگ های فانتزی در آپارتمان خبری دارند و نه دستشان سنگ و طبیعت را لمس کرده .
آسیه اما با صدای گوسفند و خروس و چکاوک بیدار می شد، نان داغ تنور مادر سَق میزد بی دندان، و شیر گرم بُز می نوشید و سر آخر با برّه و بزغاله با پای برهنه بر روی سنگ و خاک بازی می کرد. هرچند حریف این بزغاله نشد.
شبها اما همراه با برّه و جیرجیرک ، با لالایی مادر بر روی گهواره ای بافته شده از برگِ داز عمیق می خوابید. بچه های شهر هاله ای از بچه ی انسانند. حال بچه ها در طبیعت خوش حالیست. و اما طبیعت را نمی توان به خانه آورد. چون دیگر طبیعت نیست. قفس است. سگ را، خروس و مرغ را، جوجه را، گل و گلدان را. طبیعت فقط در طبیعت زنده است. باقی هاله و قفس است. بلوچستان
. زمستان نودوچهار
جواد قارایی
( لطفاً ویدیو رو تماشا کنید )