روزی از همین روزهای بارانی شال و کلاه میکنم، کاغذ و دفتر برمیدارم، کولهام را به دوش میکشم، در خانه را میبندم و با قدمهایی بلند میروم. گاهی برای اینکه خودت را گم نکنی، باید بروی؛ باید بروی که انسانها بفهمند جاودانگی وجود ندارد و همه روزی رفتنی هستند؛ باید بروی و نباشی تا بودنت ارزش و اهمیت پیدا کند؛ باید بروی تا گرفتار چرخهی تکرار نشوی چرا که آدمها از تکرر متنفر هستند، آدمها تنوعطلب هستند و چیزهای کهنه را دور میریزند، گاهی باید بروی تا کهنه نشوی.
روزی از همین روزهای بارانی، بوی نمِ باران را نفس میکشم، ابرها آسمان را میگیرند، قطرات ردپاهایم را میشویند و زمان فراموشم میکند و افقِ دور من را میبلعد. گاهی برای بهخاطر ماندن، باید فراموش شد؛ گاهی برای ماندن، باید رفت؛ گاهی باید رفت، بیتوجه به مبدا، بیتوجه به مسیر، بیتوجه به مقصد.
۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۵