از دور می آمدم گرما و حرارتش را حس میکردم حرارتی که در تمام روزنه های پوستی ام نفوذ کرده و مرا به سجده ی خود دراورده....تک درختانی عظیم ک فقط خدا حوصله ی درست کردنشان را دارد.. بویش را استشمام میکنم بوی خون گرمی مردم بلوچستان و بوی تمام غذا های لذیذی ک ادمی را مدهوش میکند...آری اینجا بلوچستان است با مردمانی خونگرم و مهربان ....پیرمرد تنهای سالخورده ایی را در زیر نخلی عظیم دیدم ک انگار تمام لذت زندگی اش در پیچیدن همین یک (سُند ) خلاصه شده است...کمی آن طرف تر بچه های پا برهنه با یک توپ پلاستیکه چند لایه ای را دیدم که در لا ب لای سنگ های نوک تیز بازی می کنند...گویی هیچ کس و چیز مانع رسیدن به هدفشان نمی شوند... کمی آن طرف تر خودم را دیدم که در حال سجده کردن خداوند بودم... از خدا بابت خلق بلوچستان سپاسگذارم....